گرچه «سگ آندلسی»
را میتوان نمونهای كلاسیك از سینمای سوررئالیسم به حساب آورد ولی واقعیت این
است كه نه تنها در زمان خود، كه در همین دوران نیز فیلمی تجربی به حساب میآید.
تلاش بونوئل و دالی برای به تصویر كشیدن «رؤیا» به شكلی بدون واسطه، آنان را به
سوی فرمی رهنمون كرده كه پس از گذشت حدود هشتاد سال از ساخت فیلم، هنوز ساختار
شكن و نامتعارف به نظر میآید.
«سگ آندلسی» كه
جزو معدود فیلمهای كوتاه معروف تاریخ سینما به حساب میآید، برای فیلمسازان
تجربهگرای ما كلاس خوبیست از آن جهت كه دو چیز در فیلمنامهی آن به وضوح
هویداست: نخست تمركز نویسندگان فیلمنامه بر روی موضوعی واحد كه با وجود
پراكندگی ساختاری، آن را منسجم كرده است و دوم دقت نویسندگان بر روی جزئیاتی كه
گاه نالازم یا شاید غیرطبیعی به نظر جلوه كند. این حساسیت بونوئل و دالی نشان
میدهد كه این دو نسبت به ظرایف فیلم تا چه حد حساس بودهاند و برای نوشتن
فیلمنامه تا چه اندازه وسواس به خرج دادهاند، وسواسی كه شاید با دیدن خود
فیلم چندان به نظر نیاید.
گفتنیست متن زیر
برگردان این فیلمنامهی «سگ آندلسی»ست که با خود فیلم اندک تفاوتهایی دارد.
(م)
 
پیش درآمد
روزی، روزگاری...
یك بهار خواب در شب
مردی كنار بهار خواب ایستاده و در حال تیز كردن یك تیغ صورت تراشیست. مرد
از میان شیشههای پنجره به آسمان نگاه میكند و میبیند كه...
توده ابری كوچك به طرف قرص كامل ماه حركت میكند.
سپس سر یك زن جوان؛ چشمهای او كاملاً باز است. لبهی تیغ صورت تراشی به
طرف یكی از چشمان او حركت میكند.
توده ابر كوچك از روی ماه میگذرد. لبهی تیغ صورت تراشی، كُرهی چشم زن
جوان را میبُرد و از هم میشكافد.
پایان پیش در آمد

هشت سال بعد
یك خیابان خلوت. باران میبارد.
شخصی با لباسی یك دست به رنگ خاكستری تیره، در حال راندن یك دوچرخه دیده
میشود. سر، پشت و پهلوهایش با تكه پارچههایی[2] از
كتان سفید تزئین شدهاند. یك جعبهی مكعب مستطیل كه خطهای مورب سیاه و
سفید دارد، با تسمهای چرمی به سینهاش بسته شده است. این شخص بدون این كه
دستهی دوچرخه را نگه داشته باشد به شكلی مكانیكی پدال میزند و دستانش را
روی زانوهایش گذاشته است.
این شخص از پشت، در یك نمای متوسط تا ران دیده میشود. این نما روی
دورنمایی از خیابان سوپر ایمپوز میشود در حالی كه او در آن، پشت به دوربین
در حال دوچرخهسواریست.
او به طرف دوربین حركت میكند تا جعبه به نمای بسته میرسد.
یك اتاق معمولی در طبقهی سوم ساختمانی در همان خیابان. دختر جوانی كه لباس
رنگی روشنی پوشیده وسط اتاق نشسته و به دقت كتابی را میخواند. یك باره با
تكانی دست از خواندن میكشد، با كنجكاوی گوش تیز میكند، سپس كتاب را روی
كاناپهای در همان نزدیكی میاندازد. كتاب باز میماند و روی یكی از
صفحههای آن نقاشی تورباف اثر ورمیر[3] دیده میشود.
زن جوان حالا اطمینان یافته كه چیزی در حال وقوع است. او بلند می شود و
نیمچرخی میزند و با قدمهای سریع به طرف پنجره میرود.
شخصی كه قبلاً ذكر كرده بودیم، همین لحظه در خیابان ایستاده است. او بدون
بروز كمترین مقاومتی، بدون تعلل، میگذارد دوچرخه داخل جوی برود، وسط
كُپهای گِل.
بیزار و بسیار عصبانی، زن جوان با عجله از پلهها پایین میرود و وارد
خیابان میشود.
كلوز آپ از شخص ولو شده روی زمین، بدون حس، حالتش درست شبیه موقع افتادنش
است.
زن جوان از خانه بیرون میآید و خودش را روی دوچرخه سوار میاندازد. او
سراسیمه لب، چشمان و بینی مرد را میبوسد. باران شدیدتر میشود تا جایی كه
این صحنه را محو میكند.
دیزالو به جعبه كه خطهای مورب آن با خطوط باران روی هم میافتند. دو دست
كه كلید كوچكی در آنهاست، جعبه را باز میكنند و كراواتی را كه لای یك
دستمال كاغذی پیچیده شده بیرون میآورند. باید توجه داشت كه باران، جعبه،
دستمال كاغذی و كراوات، همگی خطوط مورب مشابهی را داشته باشند كه تنها در
اندازهشان با هم متفاوتند.
همان اتاق.
در حالی كه زن جوان كنار تخت ایستاده است، به آنچه كه بر تن شخص بود، نگاه
میكند: پارچههای سفید، جعبه و یقهی آهار زده با كراوات سادهی تیره.
اینها همه طوری مرتب شدهاند كه گویی به تن كسی هستند كه روی تخت خوابیده
است. بالاخره زن جوان تصمیم میگیرد یقهی آهار زده را بردارد. كراوات
سادهی آن را باز میكند و به جایش كراوات خطداری را كه از جعبه بیرون
آورده میبندد. سپس آن را سر جایش میگذارد، و دوباره كنار تخت مینشیند،
به حالت كسی كه در كنار مرده، شب زندهداری میكند.
(توضیح: رو تختی و بالش، اندكی چروك و فشرده شدهاند به شكلی كه انگار
یك نفر واقعاً روی آن خوابیده است).
زن حس میكند یك نفر پشت سرش ایستاده و برمیگردد تا ببیند او كیست. بدون
كوچكترین تعجبی، همان شخص را میبیند كه حالا بدون هیچ كدام از چیزهایی كه
به او آویزان بود، با دقت بسیار در حال نگاه كردن به چیزی در دست راستش
است. حالت شیفتگی او خبر از شوری عمیق میدهد.
زن به او نزدیك میشود تا ببیند در دست او چیست. نمای بستهی دست. انبوهی
مورچه از حفرهی سیاهی در وسط آن به بیرون هجوم آوردهاند. هیچیك از
مورچهها نمیافتد.

دیزالو به موی زیر بغل یك زن جوان كه در ساحلی آفتابی روی ماسهها لمیده
است. دیزالو به یك توتیا كه خارهایش اندكی تكان میخورد. دیزالو به سرِ یك
زن جوان دیگر از زاویهی عمود[4] كه با یك دایره
قاببندی شده است. این دایره به شكل آیریس باز میشود و میبینیم كه دور تا
دور زن، جمعیت زیادی سعی میكند از سد مأموران پلیس بگذرد.
در مركز این حلقه، زن جوان با عصایی در دست، سعی میكند یك دست قطع شده با
ناخنهای رنگی را كه روی زمین افتاده، بردارد. یك مأمور پلیس به او نزدیك
میشود، به شدت او را سرزنش میكند. سپس خم میشود، دست را بر میدارد و به
دقت در چیزی میپیچد و در جعبهای میگذارد كه دوچرخهسوار آن را حمل
میكرد. او جعبه را شكلی وحشتناك مجروحش میكند.
پس از آن، مرد با قاطعیت كسی كه فكر میكند كاملاً حق چنین كاری را دارد،
به طرف زن جوان میرود و همچنان كه با شهوت در چشمان او خیره شده است دستش
را زیر لباس او برده، به سینههاش چنگ میاندازد. نمای بسته از دستهای
حریصانهی مرد روی سینههای زن. حالا سینهها برهنهاند. احساسی شدید شبیه
تشویشی مهلك، چهرهی مرد را میپوشاند و یك رگه خون از دهانش بیرون میزند
و روی سینههای برهنهی زن میچكد.
حالا سینهها تبدیل به رانهای زن شدهاند كه مرد در حال معاینهی آنهاست.
حس مرد عوض شده است. چشمانش از سوءنیت و شهوت میدرخشد. دهان گشادش جمع
میشود، مثل اسفنكتری[5] كه تنگ شده باشد.
زن جوان عقب عقب به وسط اتاق میرود و مرد با همان حالت به دنبالش.
ناگهان زن با تكانی محكم، دستهای مرد را از خود جدا میكند و خودش را از
چنگ رفتارهای شهوانی مرد میرهاند.
دهان مرد از عصبانیت به هم فشرده میشود.
زن میفهمد اتفاقی نامطلوب یا خشونتبار در شُرُف وقوع است. او عقب عقب
میرود تا به گوشهی اتاق میرسد، و آنجا پشت یك میز كوچك موضع میگیرد.
به تقلید از حركات آدم خبیث یك ملودرام، مرد به دنبال چیزی در اطراف
میگردد. او سر طنابی را روی پایش میبیند و آن را با دست راست برمیدارد.
دست چپش نیز دنبال چیزی میگردد و طنابی مشابه را در خود میگیرد.
زن جوان چسبیده به دیوار، با وحشت مهاجمش را زیر نظر دارد.
مرد با زحمت چیزهایی را كه به طنابها بسته شده میكشد و در همان حال به
سمت زن پیش میرود.
ما این چیزها را میبینیم كه از پیش چشمانمان میگذرند: ابتدا یك چوب پنبه،
سپس یك خربزه، بعد دو طلبهی مدرسهی مسیحی و در آخر دو گراند پیانوی با
شكوه. روی پیانوها لاشههای گندیدهی دو الاغ گذاشته شدهاند. پایینتنه و
مدفوع آنها از جعبهی پیانو بیرون زدهاند. وقتی یكی از پیانوها از جلوی
دوربین میگذرد، سرِ بزرگ یك الاغ دیده میشود كه روی صفحه كلید پیانو
فشار میآورد.
وقتی مرد این بارها را دارد با مشقت زیاد میكشد، اجباراً به سوی زن خم
شده و صندلیها، میزها، یك آباژور و... را میاندازد. پایین تنهی الاغ به
همه چیز گیر میكند. یك استخوان به چراغی آویخته از سقف برخورد میكند.
چراغ تاب میخورد و تا پایان صحنه به حركتش ادامه میدهد.
درست لحظهای كه نزدیك است مرد، زن را بگیرد، زن با یك جهش خود را كنار
كشیده و فرار میكند. مرد طنابها را رها كرده و زن را تعقیب میكند. زن
جوان دری را باز میكند و در اتاق بعدی از دیده پنهان میشود، اما فرصت
نمیكند در را پشت سرش قفل كند. دست مرد از مچ، لای در میماند.
زن جوان در حالی كه فشارش را به در بیشتر میكند، به دست مرد نگاهی
میاندازد. در نمایی آهسته، دست مرد دیده میشود كه از درد جمع شده و
همزمان مورچهها دوباره ظاهر میشوند و به بالای در هجوم میبرند.

بعد، بلافاصله زن سرش را به طرف وسط اتاقی كه در آن است میگرداند. این
اتاق شبیه اتاق قبلیست اما نورپردازیاش چهرهی جدیدی به آن داده. زن جوان
میبیند كه...
مردی روی تخت ولو شده كه درست شبیه مردیست كه هنوز دستش لای در گیر كرده.
او همان پارچههای سفید را به تن دارد، جعبه روی سینهاش است و كوچكترین
حركتی نمیكند. چشمانش كاملاً باز است؛ انگار میخواهد بگوید: «در این لحظه
چیز واقعاً خارقالعادهای در شرف وقوع است!»
حدود ساعت سهی بامداد
یك شخص جدید از پشتِ سر، در پاگرد دیده میشود. او كنار درِ ورودی ایستاده
و زنگ همان آپارتمانی را میزند كه اتفاقات در آن در حال وقوعند. ما نه
كاسهی زنگ را میبینیم و نه چكش الكتریكی آن را. ولی به جایش در بالای در،
دو حفره وجود دارد كه از میانشان دو دست بیرون آمده كه در حال تكان دادن یك
مشروب همزن[6] نقرهای هستند.
مردِ روی تخت تكانی میخورد.
زن جوان می رود و در را باز میكند.
تازهوارد مستقیماً به طرف تخت میرود و آمرانه به مرد دستور میدهد كه
بلند شود. مرد اطاعت میكند اما آنقدر با اكراه كه تازهوارد را مجبور
میكند با چنگ انداختن به پارچههای سفید تن مرد، او را بلند كند.
تازهوارد پارچههای سفید را یكی یكی از تن مرد میكَنَد و آنها را از
پنجره بیرون میاندازد؛ سپس جعبه و بعد تسمههای چرمی را كه مرد بیهوده
سعی میكند از مصیبت نجاتشان دهد. این حركتِ مرد، تازهوارد را برمیانگیزد
تا او را با بردن و ایستاندن رو به یكی از دیوارها تنبیه كند.
تازهوارد تمام این كارها را در حالی انجام خواهد داد كه كاملاً پشتش به
دوربین است. او حالا برای نخستین بار بر میگردد تا برود و چیزی را در طرف
دیگر اتاق جست و جو كند.
زیر نویس:
شانزده سال قبل
در اینجا شیوهی فیلمبرداری مهآلود (نرم) میشود. تازهوارد در نمای
آهسته حركت میكند و میبینیم كه او شبیه مرد اول است. آنها یك نفرند با
این تفاوت كه تازهوارد جوانتر و غمناكتر به نظر میرسد، آنطور كه دیگری
حتماً چند سال پیش بوده.
تازهوارد به سمت عقب اتاق میرود. دوربین با او تراك بك میكند و او را در
مدیوم كلوزآپ نگه میدارد.
میز مدرسه[7] ای كه تازهوارد به طرفش میرود، وارد
قاب میشود. روی میز مدرسه دو كتاب و چند نوشتافزار است كه موقعیت و مفهوم
آنها باید به دقت مشخص شده باشند.
تازهوارد كتابها را برمیدارد و میچرخد تا پیش مرد دیگر برگردد. در این
لحظه همه چیز به حال عادیاش برمیگردد: نرمی تصویر و حركت آهسته تمام
میشود.
تازهوارد به مرد نزدیك شده و او را وادار میكند دستهایش را به حالت صلیب
از هم باز كند و در هر كدام از آنها یك كتاب قرار میدهد و به او دستور
میدهد برای تنبیه به همان حالت باقی بماند.
حس مردِ تنبیه شده حالا ریاكارانه و شیطانی شده است. او رو به تازهوارد
میچرخد. كتابهایی كه در دست داشت تبدیل به رُوِلوِر[8]
میشوند.
تازهوارد با مهربانی به او نگاه میكند و این حس او هر لحظه بیشتر بروز
پیدا میكند.
مرد، تازهوارد را با اسلحههایش تهدید كرده و مجبورش میكند دستهایش را
بالا ببرد. او بیتوجه به این كه تازهوارد از او اطاعت كرده، با هر دو
رولور به سویش شلیك میكند. مدیوم كلوز آپ از تازهوارد كه شدیداً زخمی
شده، بدنش از درد جمع میشود و میافتد. (فیلمبرداری مهآلود از سر گرفته
شده و افتادن تازهوارد با حركت آهسته دیده میشود؛ حركتی كندتر از حركت
آهستهی قبلی.)
ما از فاصلهی دورتری میبینیم كه مرد زخمی میافتد، در حالی كه این
اتفاق نه در اتاق بلكه در یك بوستان شهری رخ میدهد. نزدیك او زنی از پشت
دیده میشود كه بیحركت و با شانههای لخت نشسته و كمی به جلو خم شده است.
مرد زخمی، در حال افتادن سعی میكند شانههای زن را لمس كند. یكی از دستان
مرد به سوی خودش خم شده و میلرزد و دست دیگرش شانههای برهنهی زن را لمس
میكند. در آخر، مرد روی زمین میافتد.
نمایی از دور دست. چند رهگذر و چندین خدمهی بوستان به كمك مرد میشتابند.
آنها او را با دست بلند كرده و میان درختان میبرند.
حالا نوبت به مرد لَنگ شهوانی میرسد تا نقشی را ایفا كند.
و ما به همان اتاق برگشتهایم. یك در ـ همانی كه دست مرد لایش گیر كرده بود
ـ به آرامی باز میشود. زن جوانی كه از قبل میشناسیمش ظاهر میشود. او در
را پشت سرش میبندد و با دقت بسیار به دیواری كه مردِ قاتل رو به رویش
ایستاده بود، خیره میشود.
مرد، دیگر آنجا نیست. دیوار لخت است، بدون هیچ اسباب و اثاثیه و تزئینی.
زن جوان حركتی از روی آزردگی و بیحوصلگی میكند.
دیوار دوباره دیده میشود. در وسط آن یك لكهی سیاه كوچك به چشم میخورد.
از نزدیكتر، معلوم میشود كه این لكهی سیاه یك شبپرهی جمجمهای[9]
است.
نمای بستهی شبپره.
جمجمهی روی بالهای شبپره[10]، تمام پرده را پر
میكند.
مردی كه پارچههای سفید را پوشیده ناگهان در مدیوم شات وارد میشود. دستش
را به سرعت به طرف دهانش میبرد، گویی دندانش دارد میافتد.
زن جوان با تحقیر به او نگاه میكند.
وقتی مرد دستش را پایین میآورد، ما میبینیم كه دهانش ناپدید شده است.
به نظر میرسد زن جوان دارد به او میگوید: «خب، بعدش چی؟» سپس با یك
ماتیك، رُژِ لبش را تجدید میكند.
ما دوباره سرِ مرد را میبینیم. از جای دهانش موهایی شروع به روییدن
میكنند.
با دیدن این صحنه، زن جوان جیغ خفهای میكشد و به سرعت زیر بغلش را وارسی
میكند و میبیند كه كاملاً اصلاح شده است. او از روی استهزا برای مرد زبان
در میآورد، شالش را روی شانههایش میاندازد و دری را كه نزدیك اوست باز
میكند و وارد اتاق كناری میشود كه ساحلی وسیع است.
شخص سوم، كنار آب منتظر اوست. آنها خیلی دوستانه از یكدیگر استقبال كرده و
با هم پیچ و خم ساحل را طی میكنند.
نمایی از پاهایشان كه موج به آنها میخورد و میشكند.
دوربین آنها را در یك نمای تعقیبی دنبال میكند. موجهایی كه به نرمی پای
آنها را میشویند، در ادامه به تسمههای چرمی، بعد به جعبهی راه راه و
پارچههای سفید و سپس به دوچرخه میخورند. این نما قدری ادامه پیدا میكند
بدون آن كه آب، چیز دیگری را در ساحل بشوید.
آنها به قدم زدنشان ادامه میدهند و اندك اندك از دید پنهان میشوند.
همزمان این كلمات در آسمان آشكار میشوند:
در بهار
همه چیز عوض شده است.
حالا ما یك صحرای بیانتها را میبینیم. در وسط قاب مرد و زن جوان قرار
دارند: تا سینه در ماسه فرو رفته، كور شده، لباسهایشان ژنده و آفتاب و
حشرات آنها را بلعیدهاند.
پانوشتها:
فهرست
کتابخانه
topñ |